قیصر

این غزل را به روح آسمانی «قیصر امین پور»تقدیم کرده ام

قیصر امین پور

تو  از  آبی ِ  آب ٬  آبی تری.

که در خواب مرداب ٬ نیلوفری.

پریشانمان کرد چشمت که بود٬

پریشانِ   چشمِ   پریشان تری.

هر از چندگاهی در این سال ها

مرا   فرصتی   بود   با  « قیصر»ی.

تَرَک  خورد   آیینه ای   ناگهان٬

پدیدار   شد  شاعر  دیگری.

تو  بر  شاخه ی  درد ٬ گل کرده ای

ولی شوق  در چشم می پروری.

«خدا روستا را٬ بشر شهر را...»*

مرا از کجا    تا   کجا   می بری. 

دلت  در   دل  خاک هم  می تپد

تو  چون  آتش ِ   زیر ِ خاکستری.

       مهدی صحرایی-سبزوار

     ................................

  *خدا روستا را

بشر شهر را

ولی شاعران آرمانشهر را آفریدند...

که در خواب هم خواب آن را ندیدند. (قیصر امین پور)

باران

کاری نکن دعای زمین بی اثر شود.

دنیا از اینکه هست عطشناک تر شود.

یک گوش ابرها در و یک گوش ...نه! نخواه...

باران در آسمان خدا  دربه در شود.

دیگر گمان نمی کنم از این بهارهم

حتی برای خنده لب غنچه تر شود.

دستی به آسمان نشود از زمین بلند

پس منتظر نباش که شق القمر شود.

باران به شعر قدرت پرواز می دهد.

کاری بکن برای تو هم بال و پر شود.

               ******

من آه در مقابل آیینه می کشم

می ترسم این برای خودم درد سر شود.

         (مهدی صحرایی-سبزوار)

 

غربت آسیابان

 

         آسيابانِ   روستا     هر    روز 

             مي نشيند    كنارِ     ديواري  .

              بر دلش مثلِ سنگ مي گردد

              غمِ   اين   روزهايِ    تكرار ی

 

            روزهايي   كه  عطرِ   گندم زار

            از    تنِ      دشت ها   نمي آيد .

            بويِ   نان   و   تنورِ   بعد از ظهر

            ديگر     از     روستا     نمي آيد .

             

                         ******

 

            دشت ها   سالِ   قبل  خشكيدند .

            باغ ها  ،  شاخه شاخه   پژمردند .

            مردمِ  خسته   يك به يك  رفتند .

            روستا    را    به   شهرها  بردند .

                     

                           ******

 

            ديگر    اين     روزها     نمي بيند

            آسيابان     نشاطِ      مردم     را .

            مردمي شادمان كه مي خواندند

            دشت در دشت ، شعرِ گندم  را .

 

 

          با وجودي    كه   مرگ   مي بارد

            بر   سرِ      دشت هايِ     آبادي

            آسيابان       هنوز      مي خواهد 

            زندگي     را      برايِ       آبادي

             

                            ******

 

            آسيابان     اگر     چه     مي بيند

            وسعتٍ    فصلِ   خشك سالي   را

            به     بهاري     دوباره  مي خواند

            غربتٍ    سفره هايِ    خالي    را .

                      (مهدی صحرایی)

زمستان

 

                            

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،

سرها در گریبان است .

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .

نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،

که ره تاریک و لغزان است .

وگر دست محبت سوی کس یازی،

به اکراه آورد دست از بغل بیرون ،

که سرما سخت سوزان است .

نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک .

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .

نفس کاینست ، پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نردیک؟

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!

هوا بس ناجوانمردانه سردست … آی …

دمت گرم و سرت خوش باد !

سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای !

منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم .

منم من ، سنگ تیپا خورده رنجور .

منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور

نه از رومم، نه از زنگم ، همان بی رنگ بی رنگم .

بیا بگشای در ، بگشای، دلتنگم.

حریفا ! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.

تگرگی نیست ، مرگی نیست .

صدائی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است .

من امشب آمدستم وام بگذارم.

حسابت را کنار جام بگذارم .

چه می گوئی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟

فریبت می دهد بر آسمان  این سرخی بعد از سحرگه نیست .

حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است .

و قندیل سپهر تنگ میدان . مرده یا زنده ،

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است .

حریفا! رو چراغ باده  را بفروز شب با روز یکسان است .

سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت.

هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ، نفسها ابر ،

ددلها خسته و غمگین ،

درختان اسکلتهای بلور آجین ،

زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ،

غبار آلوده ، مهر و ماه ،

زمستان است .

——————————————————————————–

منبع

مهدی اخوان ثالث کیست؟

خنده زخم

دوست دارم دلم جوان باشد .       شعرم از جنس آسمان باشد.

آسمان را به شهرمان ببرم           شهر دست کبوتران باشد.

روي دوشي اگر كبوترنيست       دستكم پشت باممان باشد.

دوست دارم به هركجا رفتم      حرفي از عشق در ميان باشد.

زخم هايم هميشه مي خندند         تا مگر دردشان نهان باشد.

دلم ازبوي عيد لبريز است          سال تا سال اگر خزان باشد

روي دل ها هميشه سنگين است     حرف اگر سرب در دهان باشد.

نبرد كارد هم ، صدايي را ،          درگلويي كه استخوان باشد.

تا زماني كه چشمه مي جوشد،       سنگ سرسخت ناتوان باشد.

                      بايد آتشفشان درد شوي،

                     تاغزل اينچنين روان باشد.

               «مهدي صحرايي-سبزوار-پاييز89»

 

سپیدار

 

 

من از غروب چشم تو دلواپسم ، ولي ...

فردا

خورشید

ازسمت مغرب تو

                    پديدارمي شود.

ازگرمي نگاه تو اي مرد،

اي مرد روسپيد،

اين دارهاي سرد سپيدار مي شود.

      «مهدي صحرايي»

داستان

به انگيزه ي جشنواره ي طنز وتحفه ي تهران

مهدي صحرايي (مربي ادبي مراكزسبزوار)

(دستكش هاي بابا عباس)

ازوقتي يادم مي آيد دست راست« بابا عباس» مي لرزيد.من و ديگر نوه هايش هروقت به خانه اش مي رفتيم از كار كردن هاي او با دست لرزانش خنده مان مي گرفت مخصوصا وقتي كه با قوري لعابي رنگ و رو رفته اش برايمان چاي مي ريخت. ولي از ترس به خودمان فشار مي آورديم كه  صداي خند ه مان در نيايد.وقتي استكان هاي چاي را توي نعلبكي مي گذاشت تا به ما بدهد لق و لقي از استكان و نعلبكي به وجود مي آمد كه بيا و ببين ونخند.تا وقتي استكان چاي به  دستمان مي رسيدنصفش توي نعلبكي ريخته بود.جالب تر اين كه هيچ وقت به ما اجازه نمي دادبراي  خودمان چاي بريزيم. مي گفت :«يك وقت استكان ها را مي شكنيد .»

«بابا عباس» پدربزرگ من بود.خيلي بد اخم بود .ولي دل مهرباني داشت.با

«بي بي»كه همان مادر بزرگمان بود، دو نفري زندگي مي كردند.بي بي كور بود.

براي همين هم كار پخت و پزشان را خود بابا عباس انجام مي داد.البته فقط بلد بود چاي، آبگوشت، كوكوي سيب زميني وتخم مرغ درست كند.ناگفته نماند كه هم درپخت  تخم مرغ آب پزمهارت كامل!! داشت هم نيمرو.

بي بي با وجودي كه كور بود از پس بعضي كارها برمي آمد.مثلا"مي توانست گردو و بادام مغز كند، كشك بسابد،برايمان قصه بگويد،موهايش را ببافد و

نخ ريسي كند.

زمستان آن سال زمستان سردي بود.چند روزي بودكه برف مي باريد.بي بي با پشم گوسفندچند گرونه ي نخ آماده كرده بود. بابا عباس عزمش را جزم كرده بود كه براي من يك جفت دستكش پشمي ببافد كه به قول خودش نمونه اش

در هيچ جاي دنيا! پيدا نشود.من هم كه حسرت يك برف بازي درست وحسابي را داشتم، از خدا خواسته،منتظر بودم كه هر چه زودتر دستكش ها درست شود.

روزي نبود كه از پروژه ي بافت دستكش ها سركشي نكنم.هر چه كار جلو مي رفت وهرچه دقت مي كردم هيچ شباهتي بين چيزي كه بافته مي شد با دستكش پيدا نمي كردم.بيشتر شكل كلاه عروسك بود تا دستكش.اما جرات نداشتم بپرسم:«اين ها ديگه چيه؟!» چون باباعباس شرط كرده بودكه:«اگه مي خواي

بيايي اينجا،نبايد حرف بزني كه سرم درد مي گيره وحواسم پرت مي شه.»

بالاخره روزهاي انتظار به سر آمد وبعد ازيك هفته دستكش ها آماده شد.

آن هم چه دستكش هايي ! آن قدر سفت بودند كه اگر به كله ي مرده مي زدي

زنده مي شد.چنان زبر هم بودند كه اگربه صورتت مي كشيدي تا سه روز

صورتت قرمز بود و مي سوخت.فقط يك انگشت شست داشت وچهارتا انگشت

ديگرم با هم در يك طرف دستكش جا ميشد.يك لنگه اش هم از لنگه ي ديگر يك كم بزرگ تر بود.حتما لازم بود يك نفر ديگر كمك كند تا دستكش ها را دستم كنم.چون وقتي يك لنگه را دستم مي كردم انگشت هايم مثل چوب خشك صاف و بي حركت مي شدولنگه ي ديگررا نمي توانستم بردارم.ازهمه بدتر اين كه به بالاي هر دستكش يك نخ تقريبا دو وجبي وصل كرده بود كه

بايد با آن ها دستكش ها را محكم به مچ هايم مي بستند وگرنه از دست هايم مي افتادند پايين.

صبح روز بعد،همه ي اهل خانه كمكم كردند ودستكش ها را به دست هايم بستند.بعد كيفم را به پشتم انداختندومثل آدم آهني راه افتادم طرف مدرسه.

توي كلاس بچه ها دور وبرم جمع شدندويك شكم سير به دستكش هايم

خنديدند.من يك كم ناراحت شدم ولي به روي خودم نياوردم.از بچه ها خواستم بندها را برايم باز كنند.طفلكي ها مي خواستند بند ها را باز كنند كه گره ها محكم تر شد.هركس هر زوري داشت پياده كرد ولي بي فايده بود.دركلاس غلغله اي شده بود كه نگو ونپرس.ازسروصداي بچه ها آقاي ناظم با عصبانيت

وارد كلاس شد.هركدام ازبچه ها از ترس به نيمكت خودش خزيد.مبصر كلاس

به من اشاره كرد ومن من كنان براي آقاي ناظم توضيح داد كه عامل سر وصدا،

دستكش هاي من بوده است.آقاي ناظم لبخند تمسخرآميزي زدوگفت:«پسر!با

اين دستكش ها مي خواي بري شترچراني؟» همه ي بچه ها خنديدند . من هم الكي خنديدم يعني از حرف آقا ناراحت نشده ام . آقا بندهاي دستكش ها را باز كرد.

زنگ تفريح اول دوباره بچه ها كمك كردند و بندها را بستند و من به حياط رفتم و مثلا شروع كردم به برف بازي. زنگ كلاس را كه زدند به كلاس آمدم اما چشمتان روز بد نبيند يا بهتر بگويم دماغتان بوي بد نشنود،دستكش ها خيس شده بودند و كلاس را بوي پشم گوسفند گرفته بود . بچه ها همه پيف پيف مي كردند و مي گفتند: «چه بوي گوسفندي مي دهي!» حسابي لجم گرفته بود.

ازباباعباس،ازخودم وازبچه هايي كه خنده هايشان تمام نميشد.

ظهركه به خانه آمدم دستكش ها را پرت كردم پشت بام.از روزبعددست هايم را

در جيب هايم مي كردم،مي رفتم مدرسه و برمي گشتم خانه.(پاييز89)

 

کویر

تو را نسیمی اگرشوق شاعری داده است

تمام  زندگی   این   قبیله   بر   باد است

نمی تپد دل  آرام   شعر  در  دلشان

که  نبض حنجره هاشان به دست فریاد است

کویر اگر چه که پابند مردم  خویش است

ولی از آنچه تو در بند آنی، آزاد  است

در آسمان مزینان  ستاره ای  پژمرد

به جرم  اینکه  به دست  کویر گل داده است

هبوط حادثه ی عشق گاه و بیگاه  است

چه شد که در تو هم این  اتفاق افتاده است؟

فقط  نگاه تو  در  عاشقی  مرا  کافیست

چرا که  هر کس  در کار خویش استاد است

(مهدی صحرایی)

دلتنگی

سال ها شاعردلتنگي دل ها بوديم

با دم آينه يك عمر مسيحا بوديم

شبنم گوشه نشين گل ياد تو شديم

صبح برخاست از آن جا كه درآن جا بوديم

رو به هر بيت تو يك آينه ي روشن بود

در غزل هاي پر از آينه تنها بوديم

صبح ما را به كمي باغچه مهمان مي كرد

در دل پنجره ها شوق تماشا بوديم

ابر عشق آمد و باريد و غزلخيزشديم

بختمان بود كه همسايه ي دريا بوديم

(مهدي صحرايي)

غزل های بی قرار

از ما گذشته است غزل هاي بي قرار

ما شاعران خسته ي تنهاي بي قرار

اين تار سر شكسته مگر آبروي ماست!؟

در دست هاي كولي رسواي بي قرار

پابند بي قراري باديم و بند را...

چندان قرار نيست بر اين پاي بي قرار

انگار مدتي است كه تكرار مي شود

بر دار هاي سرد، مسيحاي بي قرار

*

آيينه در مقابل من آه مي كشد

يعني بيا به ديدن دل هاي بي قرار

 مهدی صحرایی