رنگ گندم زار
نوشته های پیشین
خرداد ۱۳۹۲
اسفند ۱۳۹۱
تیر ۱۳۹۱
آبان ۱۳۹۰
مهر ۱۳۹۰
تیر ۱۳۹۰
اردیبهشت ۱۳۹۰
اسفند ۱۳۸۹
بهمن ۱۳۸۹
دی ۱۳۸۹
آذر ۱۳۸۹
آبان ۱۳۸۹
تیر ۱۳۸۹
اردیبهشت ۱۳۸۹
فروردین ۱۳۸۹
بهمن ۱۳۸۸
دی ۱۳۸۸
آذر ۱۳۸۸
آبان ۱۳۸۸
وبلاگ ادبي . مهدي صحرايي
غرق در رنگ وبوی گندم زار
هرشب از این مسیربرمی گشت
پدرم مرد دشت وصحرا بود
زود می رفت ودیر برمی گشت
پدرم گرچه دست هایش بود
دست هایی زمخت وپرپینه
داشت اما درون سینه ی خود
یک دل مهربان وبی کینه
روستا مثل نغمه ای آرام
بود بر سبزه زار دامن دشت
وفقط یک دوبیتی غمناک
گاه از آن می وزید برتن دشت
زندگی مثل رود جاری بود
صبح در کوچه های آبادی
می شدی میهمان لبخندی
تا کسی را سلام می دادی
عصرها درحیاط کوچک ما
بوی شوق ونشاط می پیچید
مادرم گرم پختن نان بود
عطر نان در حیاط می پیچید
کودکی ، روزگارخوبی بود
تازه فهمیده ام کجا بودم
من همان روز ها ، ندانسته
شاعر کوچه باغ ها بودم
کاشکی کوچه های آبادی
بار دیگر پر از ترانه شود
وصدای دوبیتی پدرم
میهمان سکوت خانه شود
شاخه ها سبز وپرترانه شوند
شاخه هایی که آرزومندند
دست ها ، بازپرجوانه شوند
دست هایی که پینه می بندند
(مهدی صحرایی)
خانه
پروفایل مدیر وبلاگ
پست الکترونیک
عناوین نوشته ها
BLOGFA.COM