خاطره
آهی کشیدم از دلم عمرم تباه شد.
دیدید اول آخر آیینه آه شد!
در کار عشق پای دلم لنگ می زند.
طبع مدام شاعری ام گاه گاه شد.
ایمان به چشم های خودم داشتم ولی
در رقص واژه طرز نگاهم گناه شد.
من با کلاغ ها به زمستان رسیده ام
آن روزهای روشن و سبزم سیاه شد.
از گردش زمان نگران نیستم ولی
عمرم گذشت و خاطره ی سال و ماه شد.
****
تنها نشسته ام به شما فکر می کنم.
شاید که حال و روز دلم رو به راه شد.
(مهدی صحرایی-تابستان۹۱)
+ نوشته شده در شنبه سوم تیر ۱۳۹۱ ساعت 14:23 توسط مهدی صحرایی
|
وبلاگ ادبي . مهدي صحرايي