فصل تازه
خيال داشت كه راحت كند خيالم را
كه بازكردقفس را وبست بالم را
من از شكستن خود سخت بي خبر بودم
به دستم آينه داد و گرفت حالم را
بهار آمد وفرقي نكرد احوالم
گمان نداشتم اين گونه ماه و سالم را
هنوز منتظر فصل تازه اي بودم
كه او رسيد و چنين كند سيب كالم را
*
شكست شاخه ي عشقم چه سود اگر حتي
به من دهد همه ي سيب هاي عالم را
(مهدي صحرايي)
+ نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم دی ۱۳۸۸ ساعت 23:49 توسط مهدی صحرایی
|
وبلاگ ادبي . مهدي صحرايي