غربت آسیابان
آسيابانِ روستا هر روز
مي نشيند كنارِ ديواري .
بر دلش مثلِ سنگ مي گردد
غمِ اين روزهايِ تكرار ی
روزهايي كه عطرِ گندم زار
از تنِ دشت ها نمي آيد .
بويِ نان و تنورِ بعد از ظهر
ديگر از روستا نمي آيد .
******
دشت ها سالِ قبل خشكيدند .
باغ ها ، شاخه شاخه پژمردند .
مردمِ خسته يك به يك رفتند .
روستا را به شهرها بردند .
******
ديگر اين روزها نمي بيند
آسيابان نشاطِ مردم را .
مردمي شادمان كه مي خواندند
دشت در دشت ، شعرِ گندم را .
با وجودي كه مرگ مي بارد
بر سرِ دشت هايِ آبادي
آسيابان هنوز مي خواهد
زندگي را برايِ آبادي
******
آسيابان اگر چه مي بيند
وسعتٍ فصلِ خشك سالي را
به بهاري دوباره مي خواند
غربتٍ سفره هايِ خالي را .
(مهدی صحرایی)
وبلاگ ادبي . مهدي صحرايي